گنجور

 
صائب تبریزی

ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم

پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم

دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است

من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم

از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش

خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم

باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید

دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم

من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان

عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم

پرده ناموس نتواند حریف عشق شد

شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم

از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید

دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم

من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا

خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم

چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا

ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم

باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت

از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم

لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود

در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم

از تجلی هر سر خاری است میل آتشین

حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم

در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را

جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم