گنجور

 
صائب تبریزی

می کند وقت خوش از عمر برومند مرا

خونی وقت، بود خونی فرزند مرا

نخل تنهایی من میوه فراوان دارد

نیست چون بی ثمران حاجت پیوند مرا

بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک

رفته تا پای به گنج از دل خرسند مرا

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا

صد بیابان ز غزالان رم من در پیش است

همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا

نفس سرد، پر و بال شود آتش را

هست محتاج به بند آن که دهد پند مرا

دانه سوخته جز آه ندارد ثمری

نکند ابر گهربار برومند مرا

شادم از بی بری خویش درین باغ چو سرو

که به خاطر گرهی نیست ز پیوند مرا

نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر

کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟

دیده ام عاقبت اهل هنر را صائب

نتوان کرد به تعلیم هنرمند مرا