گنجور

 
صائب تبریزی

جمعی که پیش خلق گذارند به خاک

پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک

نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان

جایی که آفتاب رود زردرو به خاک

بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است

بردند بس که آدمیان آرزو به خاک

از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم

چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک

نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد

چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک

مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت

خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک

از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ

این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک

از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان

آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک

زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک

سازند درمقام ضرورت وضو به خاک

غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند

گر صد هزار رود پیش ازو به خاک

شرط سجود حق ز جهان دست شستن است

زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک

صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود

هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک