گنجور

 
صائب تبریزی

غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک

سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک

عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است

برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک

چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است

زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک

ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق

هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک

چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق

نی چرا درناخن من می کند سودای خشک

زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن

آتش تر می کند درمان این سرمای خشک

کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب

قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک

ازنهال او که چندین میوه تر میدهد

قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
صائب تبریزی

نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک

یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک

نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود

می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک

می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه