گنجور

 
صائب تبریزی

دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟

کز رشته می شود گهر شاهوار جمع

گردید مخزن گهر ولعل سینه اش

تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع

در یک نفس به باد فنا می دهد خزان

چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع

شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد

کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع

هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است

زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع

خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن

دل از خزان نمود به فصل بهار جمع

در برگریز سبز بود،هر که می کند

دامان خودچو سرو درین خارزار جمع

باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق

دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟

ته جرعه ای است ازجگر داغدار من

داغی که هست درجگر لاله زار جمع

یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست

چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟

چون تاک هررگم به رهی سیر می کند

خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟

صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت

چندان که کرد آه دل بیقرار جمع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode