گنجور

 
صائب تبریزی

بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار

بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار

نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک

برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار

زخرمی درودیوارگلستان شدمست

زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار

به روشنایی مهتاب گل نشد قانع

چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار

کشید دشنه برق ازنیان ابر برون

به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار

گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم

صلای عیش به بانگ بلند داد بهار

برآر سرزگریبان خامشی صائب

کنون که غنچه منقارها گشاد بهار