گنجور

 
صائب تبریزی

آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار

خاک بر لب مال، لب را بر لب کوثر گذار

قطره خود را درین دریا چو گوهر ساختی

دست خود را چون صدف بر روی یکدیگر گذار

تا رسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر

سر به زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار

در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی

مهر بر لب زن، فضولی را برون در گذار

می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران

سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار

می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت

پای چون منصور بر بالای این منبر گذار

در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن

از نشان پای خود مهری براین محضر گذار

گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار

کشتن تن را به این دریای بی لنگر گذار

از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود

گر نسازی آب، باری پیش روشنگر گذار

مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس

پشت بر محراب کن، پا بر سر منبر گذار

تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو

پا مکش از راه حق، بر خط فرمان سرگذار

وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر

تیزدستی کن سپند خود درین مجمر گذار

شکوه و شکر از شکست و بست، کوته دیدگی است

شیشه را با شیشه گر، دل را به آن دلبر گذار

جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر

بر نمی آیی به دردسر، ز سر افسر گذار

از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی

آرزوی آب حیوان را به اسکندر گذار

آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است

عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode