گنجور

 
صائب تبریزی

فلک پرواز سازد آه را درد گران ما

پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما

ز بی مغزان خدنگش گرچه پهلو می‌کند خالی

همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما

به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را

جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما

به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟

ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما

صدای خنده گل، کار بلبل می کند صائب

ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما