گنجور

 
صائب تبریزی

زینسان که شیشه خنده مستانه می زند

آخر شراب بر سر پیمانه می زند

بیکار نیست گریه بی اختیار شمع

آبی بر آتش دل پروانه می زند

درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد

مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند

در کشوری که مشرق دلهای روشن است

خورشید گل به روزن کاشانه می زند

رطل گران تکلف مخمور می کند

طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند

ما ونگاه یار که ناآشنایی اش

ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند

تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است

این برق خویش را به سیه خانه می زند

صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار

خود را به قلب شعله دلیرانه می زند

 
 
 
پروین اعتصامی

گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو

آتش چرا به خرمن پروانه میزند

سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر

در تیه آز، راه تو را دانه میزند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه