گنجور

 
صائب تبریزی

آنان که دل به عقل خدا دور داده اند

مغز سر همای به عصفور داده اند

ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم

سر رشته نظاره به منظور داده اند

زان باده ای که میکده پرداز آن منم

ته جرعه ای به انجمن طور داده اند

در دشت عشق ملک سلیمان عقل را

رندان باد دست به یک مور داده اند

با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم

عریان سرم به خانه زنبور داده اند

در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس

هر کس نشان آتشی از دور داده اند

با خون دل بساز که در خاکدان دهر

خط مسلمی به لب گور داده اند

چشم ترا ز میکده قسمت ازل

نزدیکی دل ونگه دور داده اند

این کارخانه را دل ما می برد به راه

زنجیر فیل را به کف مور داده اند

نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی

این منزلت به صائب پر شور داده اند