گنجور

 
صائب تبریزی

خوش آن که ز آتش تب شعله اثر برود

رخ تو در عرق سرد و گرم وتر برود

رگ تو جاده خون معتدل گردد

زبان گزیده به یک گوشه نیشتر برود

تبی که برسمنت رنگ ارغوانی بست

ز پیش شعله خوی تو چون شرر برود

لب تو عقده تبخاله واکند از سر

ستاره سوخته ای چند از شرربرود

مباد از عرق گرم اضطراب ترا

سفینه تو ازین بحر بی خطر برود

حرارتی که گرفته است گرم جسم ترا

ز برق گرمتر از باد زودتر برود

چنین که بی خبر آمد به خوابگاه تو تب

امیدوار چنانم که بی خبر برود

دمید صبح چه خامش نشسته ای صائب

بگو به آه به دریوزه اثر برود

 
 
 
سلمان ساوجی

خدایگانا چو شد اشارتت که رهی

به ملک فارس به تحصیل وجه زر برود

گمان بنده نبود آنکه بعد چندین سال

ز درگهت به چنین کار مختصر برود

ولی به حکم قضا بر رضا چه چاره بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه