گنجور

 
صائب تبریزی

سبکروی که ز سرپا نمی تواند کرد

سفر چو قطره به دریا نمی تواند کرد

ز بس که منفعل از کرده های خویشتن است

فلک نگاه به بالا نمی تواند کرد

کسی که سیر پریخانه قناعت کرد

نظر به شاهد دنیا نمی تواند کرد

کسی که در دل ما جای خویش وا نکند

دگر به هیچ دلی جا نمی تواند کرد

چنان ز ناله بلبل فضای باغ پرست

که غنچه بند قبا وا نمی تواند کرد

به کام هرکه کشیدند شهد خاموشی

لب از حلاوت آن وا نمی تواند کرد

مسیح اگرچه کند زنده مرده را صائب

علاج درد دل ما نمی تواند کرد

 
 
 
عبید زاکانی

دلم ز عشق تبرا نمی‌تواند کرد

صبوری از رخ زیبا نمی‌تواند کرد

غم از درون دل من برون نمی‌آید

که ترک مسکن و ماوی نمی‌تواند کرد

بروی خوب مرا دیده روشنست ولی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه