گنجور

 
صائب تبریزی

عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد

مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد

ناله در انجمن وصل سرود طرب است

محمل لیلی از افغان جرس می رقصد

می برد دایره ذکر قرار از دلها

کوه اینجا به سبکروحی خس می رقصد

زاهد خشک درین حلقه اگر پای نهد

با گرانجانی ذاتی به هوس می رقصد

از هوادار بود گرمی هنگامه حسن

شکر اینجا به پر و بال مگس می رقصد

در سراپرده عقل است زمین گیر سپند

بزم عشق است که آنجا همه کس می رقصد

مطرب سوخته جانان نفس گرم بس است

شرر از زمزمه شعله خس می رقصد

اشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروز

آب در دیده و در سینه نفس می رقصد

چون سپندی که به هنگامه مجمر افتد

هرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصد

عارف از چرخ ستمکار ندارد پروا

مست در حلقه زنجیر عسس می رقصد

شد خمش دایره گل ز تریهای خزان

دل همان در بر مرغان قفس می رقصد

به هوای دهن تنگ تو ای غنچه گل

روزگاری است که در سینه نفس می رقصد

خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب

این مقامی است که در وی همه کس می رقصد