گنجور

 
صائب تبریزی

هرکه اینجا ز جگر آه ندامت نکشد

نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد

هرکه خواهد که گرانسنگ بود میزانش

به که امروز سر از سنگ ملامت نکشد

تا ازان یار سفر کرده نگیرد خبری

اشک ما پای به دامان اقامت نکشد

نفس سوخته عشق ز پا ننشیند

تا گلاب از گل خورشید قیامت نکشد

سایه عشق گران است، عجب نیست اگر

سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد

کرده ام خنده به ارباب ملامت صائب

اره چون بر سر من سین سلامت نکشد؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode