گنجور

 
صائب تبریزی

اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخورد

روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد

شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن

هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد

از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی

بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد

نکند زحمت ناآمده را استقبال

هر که امروز غم روزی فردا نخورد

همت آن است که موقوف نباشد به طلب

رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد

ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش

هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد