گنجور

 
صائب تبریزی

غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد

گل بی شرم بود آن که پریشان خندد

شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق

کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟

داغ خورشید گذارند به لخت جگرش

هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد

صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد

غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟

از ندامت همه دانند که گل خواهد چید

بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد

نشود زخم زبان خار ره گرمروان

ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد

دل آگاه درین غمکده خرم نشود

یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد

همه تن شانه شمشاد ازان دندان است

که به طول امل زلف پریشان خندد

مایه عشرت صائب دل آگاه بود

دهن صبح ز خورشید درخشان خندد