گنجور

 
صائب تبریزی

برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد

که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد

زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش

غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد

مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی

که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد

خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را

نسیم بی ادب را غنچه تصویر می سازد

خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت

بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد

گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی

نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد

هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل

من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد

چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم

رگ سودا سرم را خامه تصویر می سازد

زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم

که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟