گنجور

 
صائب تبریزی

جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟

زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد

شدم غافل زشکر سوده الماس، می ترسم

که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد

منم آن دانه بی طالع این صحرای خرم را

که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد

زمستی می شمارم بی نمک شور قیامت را

نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد

قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟

که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد

نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی

که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد

به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب

اگر عریان قضا در خانه زنبورم اندازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode