گنجور

 
صائب تبریزی

دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز می گیرد

شکار خود به چشم بسته این شهباز می گیرد

اگر روی دلی از غنچه این بوستان بیند

زباد صبح بلبل بوی گل را باز می گیرد

چراغ اهل معنی می شود از سرزنش روشن

زبان شمع تیزی از دهان گاز می گیرد

اگرچه مانع پرواز می باشد گرفتاری

مرا دل در بر از یاد قفس پرواز می گیرد

مشو از شکر حق غافل که حق از خلق نعمت را

نمی گیرد به کفر، اما به کفران باز می گیرد

در انجام حیات از ضبط او عاجز نمی گردد

عنان نفس صائب هر که از آغاز می گیرد