گنجور

 
صائب تبریزی

ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد

حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد

زبیماران پرستاری توقع دارد آن غافل

کز آن چشم خمارآلود دلداری طمع دارد

ز زلف دل سیه هر کس که دارد چشم دلجویی

زغفلت از ره خوابیده بیداری طمع دارد

وفاداری زعمر بیوفا هر کس که می جوید

زسیلاب سبکرفتار خودداری طمع دارد

به پای خفته می خواهد فلک پیما شود هر کس

اثر با دامن آلوده از زاری طمع دارد

به زنگ آیینه تاریک خود را می کند صیقل

صفا هر کس که از گردون زنگاری طمع دارد

شکر از بوریا و چرب نرمی خواهد از سوهان

کسی کز زاهدان خشک همواری طمع دارد

کسی کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت

دو تا گردیدن از انگشت زنهاری طمع دارد

به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد

دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد

ز آب زندگی لب تشنه برگردد چو اسکندر

کسی کز همرهان روز سیه یاری طمع دارد

کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزی

که پیش برق از کاغذ سپرداری طمع دارد

زخواب صبح می خواهد گرانجانی برد بیرون

زدولت هر سبک مغزی که بیداری طمع دارد

چو نرگس کاسه در یوزه بر کف هر نظر بازی

ازین دارالشفا یک چشم بیماری طمع دارد

اگر دندان گذارد بر جگر هموار می گردد

زسوهان درشت آن کس که همواری طمع دارد

سبکروحی توقع هر که دارد زین گرانجانان

زکوه آهنین صائب سبکباری طمع دارد