گنجور

 
صائب تبریزی

دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟

کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟

از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان

که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد

از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل

که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد

نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل

دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟

زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد

هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد

دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن

که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد

چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟

که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد

زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟

که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد

ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی

که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد

به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را

کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد