گنجور

 
صائب تبریزی

سالکان خودنما قطع بیابان می کنند

و اصلان چون آسمان در خویش جولان می کنند

گوشه عزلت گلستان است بر ارباب فقر

شیر مردان در قفس عیش نیستان می کنند

سنگ طفلان است باغ دلگشا دیوانه را

پسته ما را به زخم سنگ خندان می کنند

طاق ابرویی که من دیدم ازین سنگین دلان

قبله را در گوشه گیری طاق نسیان می کنند

قسمت ما سینه چاک و دل صدپاره است

از همان گلبن که مردم گل به دامان می کنند

جلوه رنگین ندارد عاقبت، هشیار باش

شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند

گر چنین صائب به شور آیند ارباب سخن

شور محشر را حصاری در نمکدان می کنند