گنجور

 
صائب تبریزی

دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد

کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد

از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد

اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد

بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان

در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟

غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند

هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد

نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار

چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟

راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد

بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد