گنجور

 
صائب تبریزی

چهره ات بال سمندر می کند آیینه را

خنده ات دامان گوهر می کند آیینه را

این شکوه حسن با خورشید عالمتاب نیست

شوکت حسنت سکندر می کند آیینه را

جلوه آن خط نوخیز و لب شکرفشان

بال طوطی، تنگ شکر می کند آیینه را

آفتاب بی زوال حسن عالمسوز او

گرم چون صحرای محشر می کند آیینه را

جلوه روی عرقناک تو ای ماه تمام

سیر چشم از ماه و اختر می کند آیینه را

تا چه خواهد کرد یارب با دل مومین من

آتشین رویی که مجمر می کند آیینه را

اشتیاق گردسر گردیدنت، بی اختیار

در کف مشاطه شهپر می کند آیینه را

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

روی او خورشید منظر می کند آیینه را

جلوه همچشم، ابر نوبهار خجلت است

آن رخ شبنم فشان، تر می کند آیینه را

ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین

صحبت طوطی سخنور می کند آیینه را

نعمت دیدار یوسف را نیارد در نظر

گر چنین رویش توانگر می کند آیینه را

می کند از علم رسمی سینه ها را پاک عشق

روشنی مفلس ز جوهر می کند آیینه را

از فروغ حسن، می گردد دل فولاد آب

آن بهشتی روی، کوثر می کند آیینه را

چون دل عاشق نگردد صائب از حسنش غیور؟

صحبت او نازپرور می کند آیینه را