گنجور

 
صائب تبریزی

عشق را پنهان دل دیوانه نتوانست کرد

گنج را پوشیده این ویرانه نتوانست کرد

کیست دیگر در دل پروحشت من جا کند؟

سیل پا قایم درین ویرانه نتوانست کرد

لنگر از طوفان نباشد مانع بحر محیط

چوب گل تأثیر در دیوانه نتوانست کرد

همچو زلف ماتمی شایسته پیچیدن است

دست کوتاهی که کار شانه نتوانست کرد

سوخت چشم شور مردم تخم امید مرا

در زمین شور، جولان دانه نتوانست کرد

تا نشست از پای ساقی، نشأه از پیمانه رفت

باده کار جلوه مستانه نتوانست کرد

چون تواند یافت صائب خویش را در خانقاه؟

جمع خود را هر که در میخانه نتوانست کرد