گنجور

 
صائب تبریزی

گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبح

از چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟

حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟

زره از دیده بیدار به بر دارد صبح

مغز بی پرده اش آشفته تر از دستارست

از کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟

چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزد

قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟

گرچه خاکستر شب صیقل زنگار دل است

در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح

سینه صافان و سرانجام شکایت، هیهات

باورم نیست که آهی به جگر دارد صبح

نیست در پرده چشمش ز سیاهی اثری

می توان یافت عزیزی به سفر دارد صبح

برد از مغز زمین خشکی سودا بیرون

جوی شیری است که در پرده شکر دارد صبح

دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن

پنبه در گوش ازین راهگذر دارد صبح

در قدح خون شفق دارد و گل می خندد

مشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبح

چون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزد

تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟

روزگاری است که در خون شفق می غلطد

از که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟

با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع

این نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح

هر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواب

از شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟

تا برد این غزل تازه صائب به بیاض

همچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode