گنجور

 
صائب تبریزی

آن گنج خفی در دل ویرانه زند موج

آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟

عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز

از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟

پیشانی دریای کرم چین نپذیرد

چندان که گدا بر در این خانه زند موج

جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش

در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟

دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست

پیوسته درین قاف پریخانه زند موج

زنهار مجویید ز کس دیده بیدار

در خوابگه دهر که افسانه زند موج

دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن

سهل است، اگر گریه مستانه زند موج

در سینه ما داغ جنون لاله خودروست

در دامن این دشت، سیه خانه زند موج

فیض سحر از دیده خونابه فشان است

شیر از کشش گریه طفلانه زند موج

در سد سکندر بتوان رخنه فکندن

گر داعیه همت مردانه زند موج

صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است

بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج

آنجا که شود خامه صائب گهرافشان

در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج