گنجور

 
صائب تبریزی

عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت

چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت

عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس

که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت

فریب چشم پریشان نگاه او مخورید

که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت

ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست

خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت

ز گل مدار امید وفا که دست ازوست

که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت

قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد

سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت

عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟

که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت

ز سختی دل سنگین خویش در عجبم

که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت

نبود جوهر مردانگی زلیخا را

وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟

به درد من نتوان برد ره که دست مسیح

هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت

مشو مقید موج سراب این عالم

که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت

ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد

کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت

مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون

ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت

ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک

هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت

مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست

که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت

ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم

ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت

جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب

مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت