گنجور

 
صائب تبریزی

ملامت از دل بیباک من فغان برداشت

ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت

چو بار طرح گرانم همان به میزانش

اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت

مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای

نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت

کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟

که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت

نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر

تمتعی که دل از خط دلستان برداشت

به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است

که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت

اگر کریم بزرگی کند به جای خودست

ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت

خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است

مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟

ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود

چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت

چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟

که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode