گنجور

 
صائب تبریزی

ز چاک سینه خود هر که قبله گاهش نیست

به هیچ وجه به درگاه قرب راهش نیست

ز آه سرد بود بادبان کشتی دل

به هیچ جا نرسد هر دلی که آهش نیست

غرض ز وسعت میدان لامکان، شان است

وگرنه غیر دل تنگ جلوه گاهش نیست

حضور خاطر دیوانه مشربان وحشی است

من و سراسر دشتی که یک گیاهش نیست

ز انفعال رسیدم به این بارگاه قبول

خوش آن گنه که به جز شرم عذر خواهش نیست

حنای عقده گشایی به ناخنی بسته است

که غیر سینه مجروح دستگاهش نیست

به روی بستر گل خواب می کند مرغی

که شب به غیر پر و بال خود پناهش نیست

منم که خانه به دوش توکلم ورنه

کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نیست؟

اگر چه گل دگری می زند به دستارش

چه فتنه هاست که در نرگس سیاهش نیست

ز هر دلی که سفر می کند غبار ملال

به غیر سینه صائب قرارگاهش نیست