گنجور

 
صائب تبریزی

هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت

بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت

سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم

زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت

وقت آن خوش که درین راه نگردید گره

سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت

دلم از رفتن ایام جوانی داغ است

آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت

هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش

غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت

دل من آب شد از غیرت اقبال حباب

که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت

داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه

زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت

هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید

خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت

بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد

آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت

مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما

این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟

از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟

دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت

وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان

دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت

غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی

مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت

هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم

بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت

جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت

آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت