گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است

مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است

که گذشته است ازین بادیه دیگر، کامروز

می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟

سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران

همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است

چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست

سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است

رهرو عشق محال است ز پا بنشیند

پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است

صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید

همچنان بسترم از آتش سودا گرم است

گردبادش به نظر جلوه فانوس کند

بس که از ناله من دامن صحرا گرم است

ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت

بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است

فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر

همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است

گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک

بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است

دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز

بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است

گرچه شد هر سر موی تو چو کافور سفید

از تب حرص ترا باز سراپا گرم است

از سموم است اگر گرمی صحرا صائب

جگر سوختگان از نفس ما گرم است