گنجور

 
صائب تبریزی

خُلقِ خوش در نوبهار عافیت دارد مرا

خاکساری در حصار عافیت دارد مرا

تا چه بدمستی ز من سرزد که دوُرِ روزگار

در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا

آسمان گر از خزانِ درد پامالم کند

بهْ که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا

تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده‌ام

مِی‌کِشی در زیر بار عافیت دارد مرا

صبحِ محشر شور در عالم فکند و همچنان

آسمان امیدوار عافیت دارد مرا

شُکرِ زنجیرِ جنون بر گردنِ من واجب است

مدّتی شد در حصار عافیت دارد مرا

اهلِ دُردی نیست صائب زین همه دُردی‌کشان

تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode