گنجور

 
صائب تبریزی

هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است

نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است

طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود

خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است

خارخار آرزو در سینه عشاق نیست

هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است

نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ

هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است

سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز

گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است

نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است

از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است

نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر

محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است

عالم سرگشتگی دارالامان رهروست

گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است

ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی

کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است

سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است

از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است

ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم

ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است