گنجور

 
صائب تبریزی

اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم ما

در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما

از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو

بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما

قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود

آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما

بر سر آب روان زندگانی چون حباب

ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما

نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را

شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما

مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم

رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما

خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست

گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!

تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود

پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما

پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ

زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما

یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم

یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما

دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب

سرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما