گنجور

 
ادیب صابر

کهتر و مهتر از وضیع و شریف

همه از روزگار رنجورند

دوستان گر به دوستان نرسند

اندر این روزگار معذورند

ترکان تو وشاق خورشید

شمشیر زن وفلک سوارند

در بزم چو لاله دلگشایند

در رزم چو شیر پایدارند

در مجلس لهو جان فزایند

در حالت حرب جان نثارند

از پرده لعب گر به ناگاه

بر ماه فلک نظر گمارند

صد تیر به یک کمان نهاده

در دامن آسمان شمارند