بسم الله الرحمن الرحیم نام خداوندیست که تا او نخواهد صبا پردهٔ گل نشکفاند و باد گیسوی شمشاد نجنباند، بیحکم او زمرد غنچه بیجاده نشود، بیصنع او لاله پر ژاله نگردد، نام ملکیست که به دست عملهٔ صبا قامت سرو پیراسته است و زیر سر زلف شاخ چهرهٔ گل آراسته است. نام ذوالجلالیست که طیران مَلکی و دوران فلکی بیخواست او نیست، جنبش ریشه و گردش پشه بی حکم او نیست، هر دیدهای که نه در جمال آن نام نگرد بردوخته باد، و هر دل که نه در محبت این نام قرار گیرد سوخته باد، هر قدمی که نه در راه موافقت حق پوید به تیغ قطیعت پی کرده باد.
یحیی بن معاذ رازی قدس الله روحه گفتی: الهی جعلت الدنیا میدانا و جعلت قلبی فیها کرة فضربته بصولجان البلاء فلم یستقر الا مع اسمک، و جعلت العقبی میدانا و جعلت قلبی فیها کرة فضربته بصولجان البلاء فلم یستقر الا بقربتک خداوندا همه دنیا را به کلیت میدانی ساختم و دل خود را در آن میدان گویی ساختم و آن گوی را هر جای انداختم با هیچ چیز قرار و آرام نگرفت الا به نام تو، و همه عقبی را به تمامها میدانی کردم و دل خود را در آن میدان گوی نمودم و به هر طرف که زدم با هیچ چیز قرار و آرام نگرفت الّا با دیدار تو، پس گفت ملکا مرا از همه دنیا نام تو بس و از همه عقبی مرا جمال تو بس. جان و جهان من از عالم نام به عالم پیغام آی. اگر برگ آن داری که به تیغ جلال ما شهید شوی، بگو الله و جان فدا کن تا سعید شوی و برخوان اعلموا انما الحیوة الدنیا لعب و لهو و زِینة.
خداوند زمین و آسمان چه می فرماید؟ ای بندگان من بدانید، بار خدایا چه بدانیم؟ انما الحیوة الدنیا لعب و هو و زینة، بدرستی و راستی که زندگانی دنیا بازیست و بازی کار کودکان بود و زینت و آرایش کار زنان است و تفاخر بینکم و تکاثر فی الأموال والأولاد، و فخر کردن به یکدیگر به بسیاری مال و فرزندان و این کار بیگانگان است. بار خدایا مَثَل زندگانی دنیا چیست؟ کمثل غیثٍ اعجب الکفار نباته. بارانیست که بر زمین آید و گیاهی سبز برویاند و روزی چند بماند و خرّم باشد و خلق را به شگفتی میآورد، ثم یهیج فتراه مصفرا، پس به اندک روزگار خشک کرده شود و زرد شود. ثم یکون حطاما، پس خاک گردد و از آن سبزی و طراوت هیچ نماند و فی الاخرة عذاب شدید و مغفرة من الله و رضوان، در آخرت حال دو است و منزل دو: دوزخ بدبختان راست و بهشت نیکبختان را. و ما الحیوة الدنیا الا متاع الغرور، و زندگانی دنیا نیست الا چیزی که بدان انتفاع گیرند و مغرور و فریفته گردند.
جان من، با سر آیت آی. اعلموا انما الحیوة الدنیا لعب ولهو و زینة. پادشاه عالم، عیب دنیا پیدا میکند و بیقدری او به خلق مینماید، تا مؤمن دل بدو ندهد و به طلب او مشغول نگردد تا به بهشت و مغفرت مستحق گردد. جوانمردا دل در دنیا مبند که دنیا را بقا نیست، و دل در خلق مبند که خلق را وفا نیست، دل در خدا بند که بنده را به از خدا نیست. هل تحس منهم من احد او تسمع لهم رکزا. جوانمردا، دنیا چون تو معشوق بسیار داشت و با کسی وفا نکرد، با تو هم نکند. کس را از آدمیان عمر چند لقمان حکیم نبوده است، سه هزار سال عمر وی بود. چون عمرش به آخر رسید و ملک الموت بیامد او را دید در میان نیستان نشسته و زنبیل می بافت. ملکالموت گفت ای لقمان سه هزار سال عمر بافتی چرا خانه ای نساختی؟ گفت ای عزرائیل، ابله کسی که او را چون تویی در پی بود و او را پروای خانه ساختن بود.
انما الدنیا کظل زائل
او کضیف بات یوما فآرتحل
او کحلم قد رآها نائم
فاذا ما ذهب اللیل بطل
نوح علیه السلام را هزار و دویست سال عمر بود او را پرسیدند که یا اطول الانبیاء عمرا کیف وجدت الدنیا قال کدار لها بابان دخلت من الاول و خرجت من الاخر، این دنیا را همچون خانه ای یافتم دو در، از دری در آمدم و به دیگری بیرون شدم.
روزی ابراهیم ادهم نور الله قبره بر در سرای خود نشسته بود و غلامان صف زده، ناگاه درویشی درآمد با دلقی و انبانی و عصایی خواست که در سرای ابن ادهم رود. غلامان گفتند ای پیر کجا می روی؟ گفت در این خان میروم. گفتند این سرای پادشاه بلخ است. گفت این کاروانسراست. ابراهیم بفرمود تا او را بیارند. گفت ای درویش این سرای من است نه خان است. گفت ای ابراهیم این سرای اول از آن که بود؟ گفت از آن جدم. گفت چو او درگذشت؟ گفت از آن پدرم. گفت چو او درگذشت که را شد؟ گفت مرا گفت چون تو بمیری که را شود؟ گفت پسرم را. گفت ای ابراهیم جایی که یکی در شود و یکی بیرون آید خانی باشد نه سرایی.
جوانمردا، عبدالله عمر روایت می کند که روزی با پدر خویش بر بام سرای خود عمارتی میکردم. مصطفی صلیاللهعلیهوسلم بر ما بگذشت و گفت یا عبدالله پدر خویش را بگوی که قیامت از آن نزدیکتر است که تو میپنداری و عمارت سرای میکنی.
عزیز من، عشق دنیا دامیست استوار، و نعمت دنیا جیفهای ست روشن و شیرین و ابلیس صیادیست استاد، عاشق دنیا مرغیست کور و غافل. اگر این مرغ غافل مِخلب و منقار از این دام وسوسه نگه دارد، و دل از این دانۀ وحشت عشق برهاند، و گردن از کمند آن صیاد استاد بجهاند از بطنان عرش ندا آید: و اما الذین سعدوا ففی الجنة خالدین فیها، و اگر عیاذاً بالله خار این متاع غرور در دامن ردای او آویزد و حلاوت این جیفۀ شیطان و دستمال فرعون و هامان به حلق او رسد و قدمش در کوی معاملت توحید بلغزد نباید که از آن قوم باشد که و اما الذین شقوا ففی النار لهم فیها زفیر.
جوانمردا، عروس ایمان داری ولیکن حلیت معاملت نداری. درخت توحید داری ولیکن ثمرهٔ طاعت نداری، خاتم اقرار داری لکین نگین خدمت نداری. ندانستی که عروس بیزیور گذاشتن را شاید، و درخت بیمیوه بریدن را شاید، و خاتم بینگین گداختن را شاید، و بندهٔ بیمعنی سوختن را شاید. هان تا عقبهٔ مرگ را باز پس نگذاری سر به گریبان امن و سکون برنیاری که بسیار کشتی بود که به ساحل غرقه شود، بس کاروان باشد که در منزل برده شود. ای مستمند مسکین چه ایمانی بوَد که به حبهٔ قلب بفروشی؟ چه اسلامی بوَد که به رجحان ترازویی واگذاری؟ چه معرفتی بود که به دردسری سنگ بر آسمان اندازی؟ چه توکّلی بود که به لقمهای او را باور نداری؟ چه دینی بوَد که به ثنای ظالمی یا به درمی حرام بر باد دهی؟
ای مردی که به هر ذره از ذرات وجود خود قبلهای ساختهای، بت پرستان را عیب مکن و زارداران را نکوهش مکن. اگر ایشان عبدالصنماند تو عبدالدینار و الدرمی. عزیزا کار از دو بیرون نیست یا خلعت وصال دوختهاند یا کسوت فراق، یا داغ مهجوری بر جبین تو کشیدهاند یا تاج مقبولی بر سر تو نهادهاند. اگر از غیب نصیب تو صدرۀ وصال آمد از شکر میاسا. جوانمردا، چه کنی سرایی را که اولش سستی، میانش پستی و آخرش نیستی است؟ سرایی که یک حد به فنا دارد و دوم به زوال و سوم به وبال؟ چنان که استاع دارم که سید صلی الله علیه وسلم به عیادت زهرا شد. او را دید بر بوریایی خفته و از لیف و پوست گوسفندی بالین کرده و به قدر یک ارش شال درشت از پشم شتر به جای مقنعه بر سر افکنده. زهرا بعضی از شدت فاقه بر سید علیه السلام عرضه کرد. سید عالم تعریض و تصریح فرمود که ای جان پدر فاذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم، بر آن اعتماد نکنی که من دختر پیغمبرم و جفت حیدرم، و مادر شبیر و شبّرم، به عزت آن خدای که امر و نهی و قبض و بسط از اوست که فردا در عرصات دستوری نیابی که قدم از قدم بر گیری تا از عهدۀ این شال درشت بیرون نیایی.
مهران میمون گوید وقتی به سلام عمر بن عبدالعزیز شدم در عهد خلافت، او را دیدم بر خاک نشسته، نه بالش و نه نهالی و نه مسند و نه قالی. مرقعه به دست و تعهد می کرد. سه بار سلام گفتم چنان مشغول بود که از سلام من خبر نداشت. کرّت چهارم چون سلام کردم جواب داد و گفت یا میمون بدان که اجل من نزدیک آمد، و کشتی عمرم به غرقهگاه رسید، و مرکب رحیل به در خانه آورده اند، و میوۀ قوت و راحت از درخت عمر فرو ریخت. هیچ طاعت ندارم که انجمن عرصات را شاید مگر ظن نیکو به فضل و رحمت حق. ای میمون سه وصیت از من بشنو و به قلم نیاز بر تختۀ جان نقش کن و پیوسته در پیش دل دار که نجات و شرف و عزت در آن است
در نماز تقصیر مکن که بینماز را در دو جهان قیمت نیست، و با هیچ ظالم در هیچ کار موافقت مکن که یاری ظالمان جز عقوبت نیست، و خدا را به وعده آن استوار بدار که همت به رزق یامان ببرد.
جوانمرد، اگر مؤمنی طاعت پیشه دار که بهشت خرمبوستانیست. و از معصیت پرهیز کن که دوزخ گرم زندانیست، و دل و جان به حق تسلیم کن که کریم سبحانیست. اگر عاشقی دل نشانۀ بلا کن و اگر عارفی جان سپر محنت و قضا کن، اگر بندهای به هرچه او کند رضا کن و در همه مهیات اعتماد بر خدا کن. تاج احتیاج بر سر نه، شهد شهادت در زبان گیر، شکر شُکر در دهان نه، کمر کرامت بر میان بند، پیراهن درد درپوش، شرر شوق در سینه برافروز، رونق و طراوتِ عمر به آب بیدولتی غرق کن، در حضرتش همیشه زیر و زبر باش، پیراهن بیسعادتی از سر برکن، صدرۀ جفا چاک ساز، خبث و حسد و بغض به دریای نصیحت فرو گذار، هرچه داری به یکبار بذل کن تا مجرد شوی، هرچه در سینه تو از ریا و عجب است به جاروب فقر فرو روب، خواجگی و رعونت و کرته و عمامه و طیلسان و نقش و کاشانه را جمله آتش در زن. چون بدین صفت شدی ما که خداوندیم به سرمۀ سعادت دیده تو را به ارادت مکتحل گردانیم و بصیر بصیرت برگشاییم. قوله تعالی فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.