گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

یکی نان‌خورش جز پیازی نداشت

چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت

پراکنده‌ای گفتش ای خاکسار

برو طبخی از خوان یغما بیار

بخواه و مدار از کس ای خواجه باک

که مقطوع روزی بود شرمناک

قبا بست و چابک نوردید دست

قبایش دریدند و دستش شکست

شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست

که ای نفس، خودکرده را چاره چیست؟

بلا جوی باشد گرفتار آز

من و خانه من‌بعد و نان و پیاز

جوینی که از سعی بازو خورم

به از میده بر خوان اهل کرم

چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش

که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش