گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

از مشاهیر ارباب عرفان و ایقان و ازمداحان سلطان ابوسعید خان. آخر ترک و تجرید گزید وبه خدمت جمعی از مشایخ رسید. سر ارادت بر آستان جناب عارف ربانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی نهاد و به مدارج حقیقت و طریقت او را مدارج دست داد. شاعری فصیح است و دیوان دارد، دیده شده است. مثنوی روضة الانوار و مثنوی همای و همایون از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۴۲ مضجعش در تنگ اللّه اکبر شیراز.

مِنْقصایده فی النّصیحه

همه را گل به دست و ما را خار

همه را بهره گنج و ما را مار

یار در پیش و ما قرین فراق

باده در جام و ما انیس خمار

بار ما شیشه و گریوه بلند

خر ما لنگ و راه ناهموار

تاکی از گردش شهور و سنین

تا کی از جنبش خزان و بهار

ترک این کعبتین شش سو کن

خیز و آزاد شو ز پنج و چهار

تا تو چون نقطه در میان باشی

نتوانی برون شد از پرگار

کامِ دل در کنار خود ننهی

تا نگیری از این میانه کنار

مالکان ممالک ملکوت

خازنانِ خزاینِ اطوار

به یسار تو می‌خورند یمین

به یمین تو می‌دهند یسار

ظاهر است این سخن که ملک وجود

به وجود تو دارد استظهار

نوش کن در مجالس ارواح

گوش کن در سرادق انوار

قدحی بی وسیلتِ ساقی

سخنی به قرینهٔ گفتار

چون کنی عزم خوابگاه عدم

آنگه از خواب خوش شوی بیدار

می پرستی که مستی‌اش ازلی است

تا ابد کس نبیندش هشیار

غوطه خور در محیط استغنا

خیمه زن در جهانِ استغفار

تا نهنگی شوی محیط آشام

تا پلنگی شوی جهان ادبار

دل به دنیا مده که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از بیمار

بی پر و بال در حدیقهٔ عشق

جعفر وقتی ار شوی طیار

برو ای یار اگر خرد داری

یار آن شو که آن ندارد یار

یار دیدار می‌نماید لیک

دیده‌ای نیست در خور دیدار

آن زمان دیر کعبهٔ تو شود

که نبینی بجز خدا دیار

کی به نقش و نگار غره شوی

گر تصور کنی ز نقش و نگار

٭٭٭

تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ

مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار

تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون

مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار

ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون

مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار

مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات

که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار

زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد

که همچو بلبل بیدل نمی‌کند گفتار

چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی

بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار

مجاوران زوایای عالم ملکوت

ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار

که تا برون نروی زین مضیق جسمانی

چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار

گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی

بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار

ترا چو سرو به آزادگی برآید نام

چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار

مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک

ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار

غزلیات

خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن

زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است

٭٭٭

طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد

حاجت از دوست بجز دوست نمی‌باید داشت

٭٭٭

کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد

کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست

٭٭٭

تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

قدر لب شیرین شکر بار نداند

٭٭٭

اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند

نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد

٭٭٭

شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم

که دمی صحبت تو ملک جهان می‌ارزد

٭٭٭

در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد

در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد

٭٭٭

جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن

گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم

٭٭٭

پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد

عاشق چو نمی‌خواهی معشوق چرایی

رباعی

روزی که روم ازین جهان با دل تنگ

گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ

برتربت من کسی نگرید جز جام

درماتم من کسی ننالد جز چنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode