گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

نام شریف آن جناب سید معین الدین علی. از شیخ خود قاسم الانوار لقب یافته و در اشعار قاسم، تخلص می‌فرموده. مرید جناب شیخ صدرالدین موسی خلف الصدق حضرت شیخ صفی الدین اسحقِ اردبیلی است و به صحبت جناب شاه نعمت اللّه کرمانی رسیده و اخلاص ورزیده. چهار بار پیاده سفر حجاز نموده. ریاضات شاقّه کشیده تا چهرهٔ شاهد مقصود دیده. به هرات رفته سکونت نمود. جمعی از عوام و خواص به خدمتش رسیدندو ارادتش گزیدند. صیت کمالات ظاهری و باطنی آن جناب در انجمن افاضل و اراذل پراکنده گشت. ارباب غرض در محفل سلطانی به سعایت وی سخن راندند و گرد ملال بر خاطر شاهرخ میرزا نشاندند. لهذا سید را عذر خواست. وی از هرات به سمرقند شتافت و از میرزاالغ بیک تعظیم و تکریم تمام یافت. در اواخر عمر به خراسان آمده، در خرجردِ جام توقف فرمود. هم در آن قصبه رحلت نمود. ولادته فی سنهٔ سبع و خمسین و سبع مائه. رحلته فی سنهٔ سبع و ثلاثین و ثمان مائه. مدت عمره ثمانین سنه. دیوان آن جناب مکرر دیده شده. تیمّناً و تبرّکاً این ابیات از ایشان قلمی شد:

مِنْقصایده

خورشیدِ آسمانِ ظهورم عجب مدار

ذرات کاینات اگر گشته مظهرم

ارواح قدس چیست نمودار معنیم

اشباح انس چیست نمودارِ پیکرم

بحر محیط رشحه‌ای از فیض فایضم

خلقِ کریم شمه‌ای از لطف گوهرم

از عرش تا به فرش همه ذرّه‌ای بود

در پیشِ آفتاب ضمیر منوّرم

روشن شود ز روشنی ذاتِ من جهان

گر پردهٔ صفات خود از هم فرو درم

آبی که زنده گشت ازو خضر، جاودان

آن آب چیست قطره‌ای از حوضِ کوثرم

آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد

یک نفخه بود از نفسِ روح پرورم

بحرِ ظهور و بحرِ بطون قدم به هم

در من ببین که مجمع بحرین اکبرم

بالجمله مظهر همه اسماست ذات من

بل اسم اعظمم به حقیقت چو بنگرم

مِنْغزلیّاتِهِ

ز بحر عشق تو هر قطره‌ای چو دریایی است

به کوی وصل تو هر پشه‌ای چو عنقایی است

٭٭٭

نمی‌توان خبری داد از حقیقت دوست

ولی ز روی حقیقت حقیقتِ همه اوست

٭٭٭

مرید جملهٔ ذرّات کاینات شود

دلی که جلوهٔ خورشید را طلبکار است

هر چند قدسِ ذات ز اشیاء منزه است

در هیچ ذرّه نیست که او را ظهور نیست

٭٭٭

در ملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست

آن کس قدم نهاد که اول ز سرگذشت

٭٭٭

نه من توام نه تو من هرچه هست جمله تویی

که میل جان موحد به اتحاد نباشد

٭٭٭

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام

ناتمامان جهان را بکند کارتمام

٭٭٭

مقرر است و معین به حجت و برهان

که غیر دوست کسی نیست درمکین و مکان

٭٭٭

گر شیر نه‌ای مگذر ازین بیشهٔ شیران

آغشته به خونند در این بیشه دلیران

٭٭٭

طریق عاشقی وانگه سلامت

مَعاذَ اللّه ز فکرِ باطلِ من

٭٭٭

از مسجد و میخانه در کعبه و بتخانه

مقصود خدا عشقست باقی همه افسانه

٭٭٭

گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری

ملکت هر دو جهان را به جوی نستانی

رباعی

ای رفته به پای خود بجایی که مپرس

در دست خودی تو در بلایی که مپرس

از مسِ وجود خود دمی بیرون آی

تا راه بری به کیمیایی که مپرس

٭٭٭

از هر طرفی چهره گشایی که منم

وز هر صفتی جلوه گر آیی که منم

با این همه گه گاه غلط می‌افتم

نادان کس و بله روستایی که منم

٭٭٭

گر شاه زمانه‌ای و گر دستوری

گر باز جهان شکار و ور عصفوری

گر مست طریقتی وگر مستوری

تا راه به خود نبرده‌ای مغروری

مِنْمثنوی انیس العارفین

ای ز عشقت هر دلی را مشکلی

ای ز شوقت در جنون هر عاقلی

جانم از خلق جهان بیگانه کن

یاد خود را با دلم هم خانه کن

زُمْرَةَ الْمُشْتَاقِ قَدْقَرُبَ الْوِصال

زُبْدَةَ الْعُشَّاقِ لَا تَمْشَوا تَعال

أَیُّهَا الأَحْبَابُ قُوْمُوا مِنْمَنام

اِشْرَبُوا مِنْکَأسِهِ شُرْبَ الْمُدَام

هر که را قصد حریم کبریاست

دشمنش در راه دین کبر و ریاست

عالمی را کین صفت سر بر زند

آتش اندر دین پیغمبر زند

مخزنِ اسرار ربانی دل است

محرمِ انوار روحانی دل است

بر دلت گر درد جانان است و بس

خوش نگهدارش که جان آن است و بس

هرکه را با خویشتن کاری بود

نیست عاشق خویشتن داری بود

هرکه از هستی خود بیزار نیست

از وصال یار برخوردار نیست

تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی

چون فنا در یار گشتی واصلی

خود به خود برخویش عاشق گشت دوست

بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست