گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

و هُوَ زبدة السالکین و العارفین وافصح المتأخّرین و المعاصرین میرزا محمد شفیع، الشّهیر به میرزا کوچک. والد آن جناب از اعزّه و اشراف آن شهر و عمش از طریقهٔ فقر به ابهر و میرزا قاسم نام داشته و مرید جناب مرحوم آقا محمد هاشم شیرازی بوده و چندی قبل از این وفات نموده. غرض، جناب میرزا در آغاز حال در نزد علما و حکمای معاصرین تحصیل علوم نمود و صحبت عرفای زمان را نیز طالب بود. چند تن از این طایفه را دیده و عاقبت ارادت حضرت شیخ الواصلین و اوحدالموحدین حاج میرزاابوالقاسم شیرازی را گزیده و به یمن خدمت آن حضرت به مقامات و حالات عالیه رسیده و اکنون در کنج عزلت به افادهٔ کمالات و کتابت کتاب اللّه اشتغال دارند و احبا صحبت ایشان را غنیمت می‌شمارند. آن جناب را کمالات چند حاصل است که در هر یک از آنها مسلم و کامل است. اولاً جمعیت فنون علم و حکمت ادبیه و عربیه، دیگر حصول صوت حسن و صورت مستحسن، دیگر مکارم اخلاق و استحضار از علوم انفس و آفاق، دیگر سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم، دیگر اینکه همهٔ خطوط را خوش می‌نگارد و در خط نسخ بر متقدمین و متأخّرین املحیت دارد. از ولایات بعیده طالب نوشتجات وی شده به شیراز آمده هدیه نموده می‌برند. الحق سالهاست که در مملکت ایران چنین وجود شریفی که مجموعهٔ کمالات صوری و معنوی باشد از کتم عدم به عرصهٔ وجود نخرامیده. در هنگام نگارش این مطلب قطعه گفته شد:

طرفه حالی است اینکه مردم دهر

مردگان را به زنده فضل نهند

تا نمیرند جمله اهل کمال

خود ز انکار نقصان نرهند

غرض، آن جناب شاعری است فاضل و سالکی است کامل. عارفی است عاشق و عاشقی است صادق. حکیمی است نحریر و ندیمی است بی نظیر. فصیحی است خردمند و دبیری است بی مانند. خطّاً و ربطاً عربیّاً و فارسیّاً نظماً و نثراً ماهر و جامعیت کمالاتش بر صاحب نظران ظاهر. آن جناب را مثنوی است مسمی به بزم وصال مشتمل بر اصناف کمال. و نهایت امتیاز دارد و مثنوی فرهاد و شیرین وحشی را تمام فرموده و کمال فصاحت ظاهر نموده و به مراتب به از وحشی گفته و رسالهٔ اطواق الذهب زمخشری را به فارسی ترجمه نموده و به خطوط پسندیده رقم فرموده و بعد از تصحیح و تشریح و توضیح به قطعه‌ای از خیالات خود مناسب مقام تلمیح کرده که موقوف به دیدن است و دیوان غزلیات و قصاید و قطعات و رباعیاتش تخمیناً شش هزار بیت می‌شود. چون فقیر اشعار شاعرانه کمتر می‌نویسد بعضی از افکار محققانهٔ او تحریر شد:

مِنْقصایده قُدِّس سِرُّه العَزیزُ فی الحِکمة

چو بی رنگ جهان رازدبه بی رنگی جهان آرا

مخور نیرنگ‌رنگ‌آخرگرت‌رنگی است از مبداء

جهان آرای بی صورت به شکل خویش کردآدم

توزینسان سغبهٔ صورت زنسل آدمی حاشا

تراهم صورت خودپای بند راه معنی بس

به صورت‌ها منه دل، بند محکم‌ترمکن برپا

به این جانی که هرجا نور ز زورآب ونان دارد

نخواند مردمت مردم نداند بخردت دانا

به گویایی و بینایی ز جانوربه بودمردم

نه با گویایی طوطی نه با بینایی حربا

بلی گویابود مردم ولی با جان گوینده

بلی بینا بود انسان ولیکن با دل بینا

جهان بین رااگرجان بین کنی بینش ورت خوانم

وگرنه رو عصایی جو که داری چشم نابینا

چه سازی حس حیوان یاربهردیدن جانان

چه گیری پرِّ کرکس وام بهر منزل عنقا

دوبال کرکس نفس خودازسنگ فنابشکن

که کرکس نشکند این بال نتوان رفت زی بالا

به گیتی هرچه رانی‌کام، یابی بیش حرص خود

که‌چندان‌کاب افزون نوشی، افزون یابی استسقا

تومردی باعروس معنی آن بهتر که آسایی

به زردوسرخ چندآساکنی برخود عروس آسا

ظفر برخویش گرخواهی زخویش اول گریزان‌شو

گریزی اصل فیروزی شکستی عین استیلا

تراهر آفتی کایدبه پیش از خویشتن دانش

چنار آری به خویش ازخویشتن، آتش کندپیدا

بسیج بی بسیجی جست بایدراه بی راهی

گرت زی منزل مردان بی پروا بود پروا

ره فقر و فناراساز هم فقر و فنا باید

نه هندی خیل با حربه نه ختلی خنگ باهرا

چنان بینی که باجانان چه گربرخصم آتش خو

چنان باشی که در گلشن چه گردرکام اژدرها

همه ابر ار بلا بارد زجستن برنتابی سر

همه دشت ار سنان روید ز رفتن وانگیری پا

شوی پولاداگر کوه آید وضرغام اگرپیشه

سمندر گردی ار آتش رسد مرغابی از دریا

مگردرسایهٔ احمدکنی این راه طی ور نه

ازو هارب شود راهب وز او ترسان بود ترسا

ابوالقاسم محمد(ص) کهف ملت هادی امت

ظهورش آیت رحمت وجودش مظهر اسما

وله ایضاً

مرا پیری جوان بخت است‌ومن طفل‌زبان دانش

شکسته زان همی گویم که نغزآید زطفلانش

درست‌این نقل من نقلی است‌کزاشکسته‌به‌باشد

بلی این آب دندانست وباشد باب دندانش

مرامادر پدر بودند طبع و نفس و من بودم

ازین مادرپدردررنج چون یوسف زاخوانش

فطامم را نخست ازتلخی عیش وسیه روزی

به مادرگفت کانداید به صبر و دوده پستانش

همیدون چون‌پدررایافت دون طبع و فرومایه

مرا در پرورش خوباز کرد از آب و از نانش

بگفت‌این بی بها گوهرنه دریایی صدف خواهد

یکی در یتیم است این و باید تاج سلطانش

خردراپس‌به‌من بگماشت گفت این را ادب فرما

مراگفتا مکش سرچون قلم از خط فرمانش

خرد کاف کفایت دید چون برسراز آن پیرم

مراچون دال جا فرمود در صدر دبستانش

به یمن رایض لطفش براقی شد جهان پیما

سمندی را که از نی داشتم در زیر دامانش

شکسته از زبانم نسخ گردد بست برکلکم

به آیینی که چون یاقوت لالا گشت ریحانش

همم اسرار حکمت گفت با احکام و ادوارش

همم تعلیم منطق کرد با اشکال و برهانش

همه از بوستان جان من بشکفت آن گل‌ها

که‌تخم‌افشاندچندی‌پیش ازاین درخاک‌یونانش

شدم چون خیک مستسقی‌وش از پیمانه‌اش اما

نبودش در سبوآبی که جان می‌بود عطشانش

ازیرا کاولم پیر ازنظر زدبر جگر تیری

که ازتدبیرهای عقل مرهم ساخت نتوانش

فسردم کِم خرد ننشاند آتش با همه سردی

که مدقوق ایچ ندهد سودسرمای زمستانش

چوسردم یافت دانست آذری باشدبه کانونم

که ننشاند شرار ار سیل بارد ابرنیسانش

به تکمیلم شریعت رابه خود همدست کرد اما

چوشرع‌آمیخت با وسواس بینی جمله نقصانش

چو آب از چشمهٔ آهن زهد مرگست حیوان را

اگرچه خوانده است ایزدحیات جان حیوانش

سخن گرچه زلقمانست و جان را لقمهٔ حکمت

چوز استیلای تب گوید نخوانی جز که هذیانش

سروشم گفت ننیوشی وصال این غَرّهٔ غولان

که مرغ سدره نبود لانه بر شاخِ مغیلانش

شریعت زبدهٔ عشقست و درد او بود کوثر

میامیز ار تمیزی باشدت با میز شیطانش

به گوشم از سروش آمد چونام عشق واوصافش

چنان گشتم که آید دردمندی بوی درمانش

خرد را گفتم این عشقی کزو هرکس سخن راند

نهان از تست یادآری ز من چون عشق پنهانش

چونام عشق بردم عقل همچون شعله شدسرکش

چنان شیری که آتش در زنی اندر نیستانش

تو گفتی غول را راندم به سر شمشیر لاحولش

تو گفتی دیو را خواندم ببر آیات قرآنش

بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر

که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش

یکی‌دریاست طوفان زا که چون موج آورد باشد

چو دریا نوح در تب لرزه از تشویش طوفانش

نگردد رام با کس تا نگردد نام چون ننگش

نسازد وصل با کس تا نسازد کفر ایمانش

هر آن دانش که سازم سازچون روشن دل پیران

کند بر طاق نسیان جفت با عهد جوانانش

کمالی را که از عین الکمالش لام اندودم

کشد از سرکشی بر سرچوبیند نون نقصانش

کسی را گر کند ممسوس بدنامی است تعویذش

دلی را کوکند مجروح جانبازیست درمانش

به مغزی کو مکان گیردکند با شور مجنونش

به مصری کو عیان گردد کند باقحط کنعانش

اسیرش بستهٔ بندی که خوانی زلف طرارش

شکارش خستهٔ تیری که گویی چشم فتانش

حریف لاابالی می‌پذیرد یار بی پروا

ز کفر کافرش ننگست وز اسلام مسلمانش

جهانی را همی خواهد به قلاشی و بی باکی

خلاف شرع احکامش نقیض عقل برهانش

به نقصان از کمالی کش بود کس را نیالاید

نه شیطان را ز انکارش نه آدم را ز عصیانش

گروهی پیروانش آرزو دشمن که هریکشان

به سر خصمی کنند اوهیچ باشد فکر سامانش

مرا فکر هزاران ساله هر دم رنجه می‌دارد

وزیشان هر کرا یابی نیابی فکر یک نانش

سرمویی نه و مویی نیرزد تاج جمشیدش

کف خاکی نه و بادی بود ملک سلیمانش

و لَه ایضاً فی النّصیحة و الموعظه

بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو

وله قصیدهٔ موسوم به آب زندگانی

مِنْ غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه

و له ایضاً

مِنْ قطعاته فِی فوائد الصّمت

و له فِی النّعت الکرم

و له فی آثار الفتوّة

و له فی وصف التّوکّل و القناعة

فِی شرایط الوداد و الاخوّة

فِی ذمّ العجب و الغرور

فِی کتمان الاسرار

و له ایضاً فِی ذمّ الغربة و مدح اسفار المعنوی

فی بیان الانصاف و السّلطنة الحقیقیّ

افتتاح مثنوی موسوم به اربعین

رباعی

الاای همنشین کز من نشان زان دلستان جویی

خبر از بی خبر پرسی نشان از بی نشان جویی

یکی دریاست بی ساحل من و توغرق اندروی

نشان‌ساحل‌ازغرقه چه‌سان‌گیری چه سان جویی

هزاران ساله ره‌آن‌سوی عقل است و زهی نادان

کزین سویی هزاران ساله ره وز وی نشان جویی

بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو

چرا چون تیرگانش هر نفس از روشنان جویی

بنه این خویشتن بینی واندر خویشتن بینش

نظربگشا وخودراجو که تا بینی همان جویی

به تونزدیکترازتست ازدوران چه می‌پرسی

میان کاروانی و ره از گم گشتگان جویی

نه نزدیکی زدرویشی ونه دوری زسلطانی

چودرتودرداوهست آنچه را می‌جویی آن جویی

بسادرویش کش یابی چو خواهی بردرسلطان

بسا سلطان که چون جوییش برآن آستان جویی