گنجور

 
پروین اعتصامی

گفت سوزن با رفوگر وقت شام

شب شد و آخر نشد کارت تمام

روز و شب، بیهوده سوزن میزنی

هر دمی، صد زخم بر من میزنی

من ز خون، رنگین شدم در مشت تو

بسکه خون میریزد از انگشت تو

زینهمه نخهای کوتاه و بلند

گه شدم سرگشته، گاهی پایبند

گه زبون گردیدم و گه ناتوان

گه شکستم، گه خمیدم چون کمان

چون فتادم یا فروماندم ز کار

تو همی راندی به پیشم با فشار

میبری هر جا که میخواهی مرا

میفزائی کار و میکاهی مرا

من بسر، این راه پیمودم همی

خون دل خوردم، نیاسودم دمی

گاهم انگشتانه میکوبد بسر

گاه رویم میکشد، گاه آستر

گر تو زاسایش بری گشتی و دور

بهر من، آسایشی باشد ضرور

گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق

نیست هر رهپوی، از اهل طریق

زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ

تو چه خواهی دید با این چشم تنگ

روز می‌بینی تو و من روزگار

کار می‌بینی تو و من عیب کار

تو چه میدانی چه پیش آرد قضا

من هدف بودم قضا را سالها

ناله تو از نخ و ابریشم است

من خبردارم که هستی یکدم است

تو چه میدانی چها بر من رسید

موی من شد زین سیهکاری سفید

سوزنی، برتر ز سوزن نیستی

آگهی از جامه، از تن نیستی

من نهان را بینم و تو آشکار

تو یکی میدانی، اما من هزار

من درینجا هر چه سوزن میزنم

سوزنی بر چشم روشن می‌زنم

من چو گردم خسته، فرصت بگذرد

چون گذشت، آنگه که بازش آورد

چونکه تن فرسودنی و بینواست

گر هم از کارش بفرسائی، رواست

چون دل شوریده روزی خون شود

به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود

دیده را چون عاقبت نادیدن است

به که نیکو بنگرد تا روشن است

از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است

چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است

خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو

سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو

خون دگر شد، خون دل خوردن دگر

تو ندیدی پارگیهای جگر

پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت

سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت

پارهٔ جان در رگ و بند است و پی

سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی

سوزنی باید که در دل نشکند

جای جامه، بخیه اندر جان زند

جهد را بسیار کن، عمر اندکی است

کار را نیکو گزین، فرصت یکی است

کاردانان چون رفو آموختند

پاره‌های وقت بر هم دوختند

عمر را باید رفو با کار کرد

وقت کم را با هنر، بسیار کرد

کار را از وقت، چون کردی جدا

این یکی گردد تباه، آن یک هبا

گرچه اندر دیده و دل نور نیست

تا نفس باقی است، تن معذور نیست