گنجور

 
اوحدی

تو ز آه من ار هراسانی

چون دلم می‌بری به آسانی؟

بر دل ما مکن جنایت پر

که به ترکت کنیم اگر جانی

روز آن نیست ورنه هست مرا

با لبت رازهای پنهانی

دل ما را ز نعمت غم تو

هر شبی دعوتست و مهمانی

نوبت وصل ار به من برسد

راستی نوبتیست سلطانی

گر چه عیدیست مرگ ما بر تو

چون بمیریم، قدر ما دانی

بار من در گل غم افتادی

این زمان خر ز دور می‌رانی

در دلت چون توان که بگذارم؟

گر به پیشان جهی به پیشانی

گفته‌ای: اوحدی کدام سگست؟

سگ گم گشته، کش نمی‌خوانی