گنجور

 
اوحدی

زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی

اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی

ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم

که شب را روز گردانم بواویلاه و واویلی

اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو

ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی

به امید تو میباشم من شوریده سر، لیکن

کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟

به قتلم وعده ها دادی و کشتن بیمها، آری

ز قتل من چه اندیشی؟ که چون من کشته‌ای خیلی

به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من

شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی

گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد

ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی