گنجور

 
اوحدی

برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری

کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری

چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو

کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری

من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه

تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری

نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را

مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری

نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟

بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری

شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:

برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری

چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت

ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری