گنجور

 
اوحدی

زان شکرین‌لب گر شبی کردم شکار بوسه‌ای

از من چه رنجی؟ ای پسر، سهل است کار بوسه‌ای

چون بی‌شمار از لعل خود دادی به هرکس بوس‌ها

یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه‌ای

زآب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن

وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه‌ای

جانا، دل محرور من شد بی‌قرار از شوق تو

با او به بازی بعد ازین می‌ده قرار بوسه‌ای

روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کام‌ها

هرکس تمنایی کند، ما اختیار بوسه‌ای

آمد به لب جان از غمت، جانا، نمی‌گویی که: ما

تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه‌ای؟

روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت

وز لعل شکربار خود کم‌گیر بار بوسه‌ای