گنجور

 
اوحدی

کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده

بوسه‌ای، ار آشکار نیست، نهانم بده

خانه جدا میکنی،طاقت اینم ببخش

بوسه بها میکنی، مکنت آنم بده

چون نتواند کسی چارهٔ بهبود من

من به جز از خویشتن هیچ ندانم، بده

دل به تمنای تو بر در امید زد

یا چو سگم جای ساز،یا بسگانم بده

دانش و دین مرا میکنی ارزان بها

این همه ارزان ترا،وصل گرانم بده

باغ ترا باغبان بودم و آفت رسید

دخل زیان کرده‌ام، خرج زیانم بده

در پی جان منی، اینهمه تعجیل چیست؟

بندهٔ بد نیستم، خواجه، امانم بده

چون ز در قرب تو گشت شبانی عزیز

یوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده

از سر گردن کشی دوش زدم بر فلک

دوش چه می‌داده‌ای؟ باز همانم بده

آن دل و جانی که بود، هر دو چو دادم به تو

ای دو جهان زان تو، هر دو جهانم بده

گر چه برفتم بسی، از تو نشان کس نداد

من به تو ره چون برم؟ هم تو نشانم بده

اوحدی ار شد زبون وقت ثنای تو، من

مرد زبون نیستم، مزد زبانم بده