گنجور

 
اوحدی

ای مرغزار جانها لعل تو آب داده

وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده

رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته

چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده

دل را لب تو از می تاراج روح کرده

جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده

پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم

هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده

بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم

وان مردم دگر را سر سوی خواب داده

چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته

توفان گریه آن را یکسر به آب داده

فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را

امروز عشقت او را چندین عذاب داده

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
اهلی شیرازی

دامی نهاده آنمه از زلف تاب داده

صیاد وار چشمش خود را بخواب داده

دشنام تلخ بوده او را جواب اگر هم

صد ره سلام ما را یکره جواب داده

زان مست گریه ام من کز آن دو لعل میگون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه