گنجور

 
اوحدی

آن گل سوریست در کلاله نهفته

یا به عبیرست برگ لاله نهفته

در دهن کوچک چو پستهٔ او بین

رستهٔ دندان همچو ژاله نهفته

از گل و شکر نواله ایست لب او

داعیهٔ بوسه در نواله نهفته

سینهٔ من هر نفس که زد به فراقش

در دم او شد هزار ناله نهفته

خط خوشش را حوالتست به خونم

کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟

در جگر اوحدی نگر، که ببینی

از غم او درد چند ساله نهفته

دم به دم او را غزل بسوزتر آید

از نظرش تا شد آن غزاله نهفته