گنجور

 
اوحدی

ای دلبر سنگین دل، فریاد ز دست تو

دستی، که دل من شد بر باد ز دست تو

کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم

ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو

عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری

آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو

دادی ز جفا نوشم، تا گشت فراموشم

چیزی که مرا بودی بر یاد، ز دست تو

از بند رها می‌کن، مملوک و بها می‌کن

کین بنده نخواهد شد آزاد ز دست تو

شادی به غمت دادم و اکنون ز غمت شادم

زیرا که نشاید شد دلشاد ز دست تو

چون اوحدی ار راهم باشد به در شاهم

یا دولت او خواهم یا داد ز دست تو